رباعیات سعدی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

 ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب

©©©©©©©©©©


چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت

©©©©©©©©©©


دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانه
ٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

©©©©©©©©©©


روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفته
ٔ خود هیچ نیامد یادت؟


©©©©©©©©©©


صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت


©©©©©©©©©©


آن یار که عهد دوستاری بشکست
می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

©©©©©©©©©©


شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست


©©©©©©©©©©


هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست


©©©©©©©©©©


گر زحمت مردمان این کوی از ماست
یا جرم ترش بودن آن روی از ماست
فردا متغیر شود آن روی چو شیر
ما نیز برون شویم چون موی از ماست

©©©©©©©©©©


وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست


©©©©©©©©©©


سرو از قدت اندازه
ٔ بالا بردست
بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست
هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم
مویی ز سرت باد به صحرا بردست


©©©©©©©©©©


امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست

©©©©©©©©©©


آن شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو می‌رود نوروزست
دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروزست


©©©©©©©©©©


گویند هوای فصل آزار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست
ابریشم زیر وناله
ٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

©©©©©©©©©©


خیزم بروم چو صبر نامحتملست
جان در قدمش کنم که آرام دلست
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحلست


©©©©©©©©©©


آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست


©©©©©©©©©©


آن سست وفا که یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش رخت منست
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست


©©©©©©©©©©


از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی به گناه مسخ کردندش پوست
وقتی غم او بر همه دلها بودی
اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

©©©©©©©©©©


ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای
ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست


©©©©©©©©©©


چون حال بدم در نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
چون دشمن بیرحم فرستاده
ٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست


©©©©©©©©©©


غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست
وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست
فردای قیامت این بدان کی ماند
کان کشته
ٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

©©©©©©©©©©


گر دل به کسی دهند باری به تو دوست
کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست
از هر که وجود صبر بتوانم کرد
الا ز وجودت که وجودم همه اوست


©©©©©©©©©©


گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
تا خلق ندانند که منظور من اوست


©©©©©©©©©©


گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
بالله بگذارید میان من و دوست
نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

©©©©©©©©©©


شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست


©©©©©©©©©©


با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت
خونابه درون پوست می‌باید داشت
دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم
از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

©©©©©©©©©©


بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت
سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز
تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت


©©©©©©©©©©


روی تو به فال دارم ای حور نژاد
زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد
فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت
تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد


©©©©©©©©©©


تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد


©©©©©©©©©©


نوروز که سیل در کمر می‌گردد
سنگ از سر کوهسار در می‌گردد
از چشمه
ٔ چشم ما برفت اینهمه سیل
گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

©©©©©©©©©©

کس عهد وفا چنانکه پروانه
ٔ خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
مقراض به دشمنی سرش برمی‌داشت
پروانه به دوستیش در پا می‌مرد


©©©©©©©©©©


دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد
گر بویی ازان باد صبا بردارد
بر مرده
ٔ صد ساله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد

 

©©©©©©©©©©


گر باد ز گل حسن شبابش ببرد
بلبل نه حریفست که خوابش ببرد
گل وقت رسیدن آب عطار ببرد
عطار به وقت رفتن آبش ببرد

 

©©©©©©©©©©


کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چاره
ٔ کار عشق بتواند برد
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می‌داند برد

 

©©©©©©©©©©


هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد
دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟
گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای
آخر به دهان چون شکر می‌گذرد


©©©©©©©©©©


خالی که مرا عاجز و محتال بکرد
خطی برسید و دفع آن خال بکرد
خال سیهش بود که خونم می‌ریخت
ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد


©©©©©©©©©©


چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد
بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

 

©©©©©©©©©©


شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد
گریه زده خنده
ٔ مجازی می‌کرد
آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز
استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد


©©©©©©©©©©


ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟


©©©©©©©©©©


آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشتست بهل تا باشد
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد
تا یاری از آن من تنها باشد

 

©©©©©©©©©©


آن را که جمال ماه پیکر باشد
در هرچه نگه کند منور باشد
آیینه به دست هرکه ننماید نور
از طلعت بی‌صفای او در باشد

 

©©©©©©©©©©




تاريخ : شنبه 26 مهر 1393برچسب:مجموعه رباعیات ، رباعیات سعدی, | 8:44 | نويسنده : زهره |